چند روز پیش گوشیم زنگ خورد گوشیو جواب دادم یکی از دوستای گل قدیمم بود که هنوزم باهم در ارتباطیم.. زهرا بود گفت :آقای منتظر المهدی همه بچه های قدیم و دور هم جمع کرده و می خواد شام بده میای؟من خیییییییلی خوشحال شدم که دوباره می تونم تمام دوستامو یکجا و دور هم ببینم.. همش دوس داشتم اونروز برسه خییییلی خوشحال بودم ...
بلاخره روز 29خردادسال1392 رسید وما خانوادگی رفتیم اونجاتقربا کل دوستام با خانوادشون اومده بودن .. بعضیاشون باردار بعضیاشون یدونه بچه داشتن بعضیاشون 2 تا و بعضیاشون 3 تا ... وای بچه های نوشین و معصومه خیلی بزرگ شده بودنمعصومه و نوشین دوتا بچه دارن نوشین ی دختر با یپسر... معصومه دوتا دختر... خدا حفظشون کنه..راستی وقتی از ماشین پیاده شدم یکی از شاگردامو دیدم ..ماشاالله برا خودش خانمی شده .. اول نشناختمش خودش اومدو خودشو معرفی کرد ..فرزانه رو میگم خیلی عوض شده بود ازدواج کرده بود عروس خانم تیموریان شده بود ... یادش بخیر شوهرش وقتی کوچیک بود ی سره تو مسجد پیش ما بود
فاطمه و زهرا و زینب و نوشینو ازاده و عاطفه و عاطفه2.زهرا2.سعیده .و.... خیلیای دیگه اومده بودن اقای منتظرالمهدی ام شام پیتزا مهمونمون کرد دستش درست...خیلی بهمون خوووووش گذشت..
بسم الله الرحمن الرحیم
- سلااااااااااااااام/عیدتون مبارک..
یا صاحب الزمان!
بودنت که یادمان می آید ته دلمان قرص می شود.
مثل کودکی که کمی دورتر از نگاه پدر بازی میکند..
اللهم عجل لولیک الفرج..